سالها گذشت تا اینکه دو مرد تاجر که از شهر خضر برای سفر و تجارت به دریای سرخ رفته بودند، خضر را در آنجا دیدند، خضر از آن دو قول گرفت که راز محل زندگی او را برای کسی فاش نسازند. خضر نیز به جبران محبت آنها، ابری را مأمور ساخت تا آن دو را به سرزمین شان برساند. اما یکی از آن دو نفر عهدش را شکست و پادشاه را از محل زندگی پسرش باخبر کرد.
از طرفی دیگر بر اثر گناهان زیاد قوم خضر در آن شهر، خداوند عذابی را بر آنها نازل کرد که تمام شهر نابود شد و تنها آن مرد تاجری که راز خضر را نگفته بود و همسر اول خضر که راز زناشویی خود را برای کسی بازگو نکرده بود، زنده ماندند و از آن شهر رفتند. بعدها باهم ازدواج کردند و به خداوند ایمان آوردند. اما پادشاه شهرشان که از موضوع اطلاع پیدا کرده بود آن دو را در دیگی از آب جوش سوزاند و خانه شان را بر سرشان ویران ساخت.(1)